چه کسی گفته که محتوی مشتری ندارد؟ همین خود من تا حالا کلی سفارش محتوی گرفتهام!
چند وقت پیش خویشاوند همسرم پیام داد که: میشه درباره بابام یه مطلب بنویسی؟
گفتم: قربان رویت من که پدر شما را ندیدهام و حس خاصی نسبت به ایشان ندارم، مطلب خنک و بیمزهای میشود. شما بنویس که پر احساس و جگرخراش شود، من ویرایش میکنم.
جواب داد که: آخه تو قشنگتر مینویسی!
گفتم: خب حالا برای چه کاری میخواهی؟
گفت: برای پیج اینستاگرامم!
یکبار هم آشنایی پیام دادهبود که: برای دعوتنامه مهمانی بعد از سفر حجمان متن یا شعر مینویسی؟ گفتم حافظمون به قشنگی گفته قبلا:
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
به نوعی دو پهلو هم به شمار میرود و حتی ممکن است بعضی مهمانها را از آمدن منصرف کند. یک جوری نگاه کرد که آدم به سارقین ادبی یا کسانی که دستش میاندازند نگاه میکند.
آخرین مورد هم آرایشگر مو صافکن فامیل بود که دیشب پیام داد: شعر طنز هم میگی شما؟
گفتم: نه چندان! چطور؟
گفت: میخواستم برای تبلیغ کارم سفارش شعر بدم.
در مقابل این یکی دیگر مقاومتم شکسته شد و عنان از دست برفت
جام چای دارچین را سرکشیدم و روان شدم بر کاغذ:
دیوانه هر آنکه پول اسراف کند
انکار مسیر عقل و انصاف کند
گیسوی پریشان خم اندر خم را
تحویل به دست تو دهد صاف کند
به نظرتون چه جوری قیمتگذاری کنم؟
نمیدانم چرا سایت یزدبوک تصمیم گرفته حراجی راه بیندازد و تخفیف بدهد آن هم ۲۵٪
این را هم نمیدانم که این تخفیف تا کی ادامه خواهد داشت.
فقط گفتم مخاطبین عزیز وبلاگ، یکوقت برای تهیه تعداد معدود باقیمانده از چاپ اول دیر اقدام نکرده و سر و کارشان به چاپ گران دوم نیفتد. (از سری هشدارهای نخنما و شیرینِ نخری این دفعه که میاد اونقدر گرون شده که دیگه نمیتونی بخری! لذا زیاد جدی نگیرید!)
برای آشنایی با محتوای کتاب فصل تحصیلی ما اینجا را نگاه کنید
و برای تهیه کتاب از یزدبودک آنجا را
ضمنا در نظر داشته باشید که فصل تحصیلی ما»در ماههای گذشته جزو پرفروشترینهای سایت بوده آن هم در کنار چهار فصل وزین اسکاول جان عزیز
اصلا هم به روی من نیاورید که با وجود پرفروش بودن بعد از گذشت یک سال و نیم چرا تیراژ ناچیز چاپ اول به پایان نرسیده است، در این مقوله جز آمار بالا و روزافزون کتابخوانان و کتابخران دلیل دیگری به ذهنم نمیرسد. من به شکل غریب و مرموزی دل بستهام به کیفیت اعلای خوانندگان.
شاید اگر سال 62 کلاس اولی نحیف دبستان شهید کوهی محله شیخداد نبودم فکر میکردم محسن چاووشی و حسین صفا دیگر شورش را درآورده اند در ریش ریش کردن عواطف ما!
از سر تا پایش درد میکرد دبستان ما؛ از آبخوری سیمانی و حیاط آسفالت خسته اش تا پیشانیش که اسم اولین شهید محله رویش حک شده بود و با همه بچگیم میفهمیدم چه جوان رعنایی بود؛ آخ که رفتنش چه داغی گذاشت به دل محله!
چنگالهای خونی جنگ بود و جامعهای گیج و لگدخورده که حال خوشی نداشت!
همه اینها و پیشینه فرهنگی و بسیار چیزهای دیگر انگار مجوز میداد به سقایان علم که دختربچهها را آنطور سیستماتیک و خونسرد کتک بزنند!
از آن چوبها من نخوردم اما با بند بند انگشتهایم یادم هست که چقدر با بقیه درد میکشیدم بخصوص همراه دوست موطلایی و لطیفپوستم مریم و بخصوص در روزهای برفی که خیلی بیشتر از حالا بود. چه غمانگیز است که حالا حتی فامیل مریم یادم نیست و حتی کمی شک دارم که اسمش میترا نباشد.
دو تصویر هولناک از آن سالها در ذهنم مانده که ناخودآگاهم هرچه کوشیده نتوانسته هلش بدهد توی نهانخانه و به شکل بیرحمانهای روشن و واضح است:
یکی روزی که امتحان دیکته سراسری بین چند کلاس اول مدرسه برگزار شده بود و هرکس به ازای هر تعداد نمره که از بیست کم آورده بود باید خطکش میخورد! دختربچههای هفت ساله صف بسته بودند از داخل کلاس رو به سالن و گریه میکردند تا نوبتشان برسد و در آن ضیافت شوم توسط معلم، ناظم و معاون پذیرایی شوند!
تصویر دیگر یک عصر تابستان بود که عروسکبازی میکردیم با فهیمه در کریاس خانه؛
معلم و ناظم بودیم و بیرحمانه و خلاقانه تنبیه میکردیم عروسکهایمان را.
خدا میداند که من و فهیمه و مریم و میترای احتمالی چقدر خشم و ترس و نفرت با خودمان پخش و پلا کرده ایم در تمام این سالها!
و این ترانه لعنتی چقدر عمیق رنج کشدار آن سالها را خوب شیرفهم میکند. هم رنج آن سالها و هم سالهای بعدش را که خطکشها بیخیال تن شدند و افتادند دنبال روح و روان!
آخ از دلهای اسیر!
آخ از گنجشکها!
آخ از گوشهای تشنه!
سال گذشته طی ماجراهایی که سلسلهوار در اینستاگرام مینوشتم ( #فصل_تدریسی_ما ) به این مکاشفه قطعی با خودم رسیدم که باید تدریس در دانشگاه را کنار بگذارم. اما در آستانه شروع ترم استاد محبوبم اغفالم کرد!
گفتم: من برای معلمی ساخته نشدهام! گفت: بیا دستیار من شو! کلاس را من پیش میبرم! و من که بارها در موقعیتهای خاص تصور کرده بودم که الان اگر او بود چه رفتاری پیش میگرفت و با بچهها چگونه تا میکرد؛ در مقابل چنین وسوسهای کم آوردم و دوباره رفتم.
استاد اما طبق پیشبینی زیر قولش زد! و دوباره مجبور شدم آزمودههای پیشین را تنها بیازمایم و خودم را لعنت کنم.
البته پایه انتخابم خیلی فرق داشت با قبلیها و متاعم خریدار بیشتری داشت اما انگار روز به روز مایه اولیه بچهها تحلیل میرفت و این مرا بیشتر از دست خودم خشمگین میکرد.
یک روز بعد از آنتراکت میانی کلاس چهار ساعته داشتم با خودم غر میزدم و میرفتم سمت کلاس: کجا رفتی مرد حسابی؟! کجا بروم و با این چشمهای نیمه منجمد چه کنم؟ درست شدهبودم مثل بچهای که بیندازنش بالا که بگیرندش و بعد. نگیرندش!
رسیدم به کلاس؛ حوالی دهونیم بود؛ یکی دو نفر آمده بودند؛
گفتم: بقیه؟
گفتند: مگه ادامه داره کلاس؟
فریاد زدم: صداشون کنید.!
یکی یکی و با هزار اطوار آمدند؛
در را بستم جلوی در ایستادم و گفتم: یعنی تخمین اول ترم من در مورد شما اشتباه بود؟ چرا اینجوری کلاس میآیید؟ چرا به زور برمیگردید از آنتراکت؟ خیلی واضح برایم بگویید که چه مرگتان است؟
رضا گفت: من از چهارچوب بدم میاد! از هر چیزی که به من بگوید: "باید" بیزارم. امیر هم تأیید کرد. بعد گفت من چیزهایی را دوست دارم که با آنها حال کنم! حال راهنمای منست!
گفتم: و آینده؟
گفت: من کاری به فردا ندارم! خود راه بگویدت که چون باید رفت!.سکوت
گفتم: البته که بگویدت؛ اما قبل از آن بپرسدت که کجا میخواهی بروی! در "حال"ی که هستی هیچ چشماندازی از آینده نیست؟ "آینده"ات آیندهای که میخواهی بیاید هیچ رسمی برای "حال"ت توصیه نمیکند؟
شیلا گفت: من برای کنکور آینده را میآوردم نزدیک چون آیندۀ دور هیچ شوری به پا نمیکند! آخر هر روز روندم را چک میکردم و محک میزدم. گفتم: فدای چال گونهات! آینده را نزدیک آوردن؛ اینست حرف من! برای فردای دور، امروزِ نزدیک چه حالی باشم؟ این را گاهی میپرسید از خود؟
گفتم: خیلی چیز باحالیست باحالی؛ امّا به این سوی چراغ قسم برای هر برداشتی باید کاشت و داشت! این قانون زندگیست !
پلو زعفرانی دوست دارید؟ زعفرانکاران میدانند که اگر لحظۀ درستِ چیدن زعفران سر زمین نباشند آن گل نارنجی پراطوار قهر خواهد کرد!
رضا گفت: همه که نباید زعفران بکارند مثلا خود من دوست دارم شلغم بکارم!
گفتم: شلغم. من که خیلی دوست دارم! شلغم بکار جانِ دل! شلغم بکار امّا اگر و فقط اگر رویایت و عشقت کاشتن شلغم است نه مفرّ و گریزگاهت!
از جلوی در کلاس کنار کشیدم و رفتم جناح غربی کلاس رو به ارسی و تکیه زدم به دیوار؛
-بچّهها! فرهاد را میشناسید؟ بله و نهها یک در میان پخش شد توی فضای کلاس. مهرناز گفت: من بگم؟ فرهاد یه پسر فقیری بوده که عاشق شیرین میشه خسرو هم که خیلی پولدار بود عاشق شیرین میشه بعد شیرین با خسرو عروسی میکنه! خنده و شوخی پاشید به در و دیوار. گفتم: خب یه ورژن دیگش!
امیررضا: چوپون بود فرهاد و شیر آوردهبود برای شیرین اینا که عاشق شیرین شد؛ فقط و فقط شیرین، خسرو هم که پادشاه بود و عاشق یه عالمه شیرین دیگه و شیرین! به فرهاد گفتند کوه بکن اگر شیرین را میخواهی فرهاد هم تیشه بر سنگ کوبید و کند و کند و کند.
قصه را چند مدل دیگر هم تعریف کردند؛ گفتم: فرهاد بخت برگشته.کاش یادش میدادید حال را دریابد و نبازد! فرهاد باخته! فرهاد خاک برسر! فرهاد تیشه بر سر!
خوب فکر کنید؛ فرهاد راه خودش را رافت یا به اجبار شیرین تن داد؟ چارچوب بایدهای فرهاد را تیشۀ خودش تراشید یا شرط شیرین؟
سکوتسکوت.سکوت
آفتاب کمرمق آذرماه افتادهبود بر جان انجماد کلاس.تنور کمکم گرم شده بود که نان
before I die" " را چسباندم.
سخنرانی کندی چسبید حسابی و بعد قرار شد بنویسند. بنویسند که رویای چه کارهایی را دارند قبل رفتن.
آرزوهایشان قشنگ بود و عجیب:
-یک روز بدون دغدغه فردا و پس فردا و کارهای روزمره داشته باشم
-I want find the real me
-باعث بشم همه بفهمند با مرگ همه چی تموم نمیشه
-احوال عالم معنا را تجربه کنم
-به عنوان یک آدم قوی و باحال و بامعرفت بمیرم
-پنج کودک را به سرپرستی بگیرم
-درددلهایم را کتاب کنم
-یه اتاق پر از بادکنک داشته باشم که برم توش و همش را بترم
-توی یک جزیره دورافتاده گیر بیفتم!
-توی کویر شهاب باران و ستاره ها را رصد کنم
-شعر بگم
-میخوام تموم بشه!
-ریاضی تدریس کنم
-پیاده تا کوی دلبر بدوم.
***
یک جلسه دیگر هم گذشت بدون این که معلمی یا ترک آن ذرهای آسانتر شود!
کاش روزی به کام خود برسید
بچه ها! آرزوی من اینست.
سال 73 وقتی دانشجوی رمیده و گیجی بودم که دست و بالش مدام به شاخ وبرگ نادانسته ها و ناتوانیهایش گیر میکرد، دوستم با جملهای به دادم میرسید که مرجعش را نمیدانستم: فردا در موردش فکر میکنم!
اسکارلت را نمیشناختم اما به عنوان یک هجده ساله متحیر که پر بود از حسِ دیرکردگی، به این وعده و به این به تأخیرافکنی نجاتبخش دخیل بسته بودم.
قبل از آن هم در دوره دبیرستان دو معلم از نگاه عموم بچهها "رت باتلر" بودند که او را هم نمیشناختم؛ امّا میدیدم که آن دو نفر آدمهایی قوی و زیرک هستند با نگاههای تیزی که حقیر و چندش نبود اما ملکوتی و معنوی هم. حتما نبود!
آدمهایی نافذ که جام زندگی را غلیظ و پرمایه سرکشیدهبودند اما بر سرخوشی خود سوار بودند و سرمستی، مرئوسشان بود نه رئیسشان!
این تشخیصها برای بچههای شانزده هفده ساله، چندان قابل تحلیل و بیان نبود اما خیلیها (بجز نجمهشون که فیلم را ندیده و آخر خلافش از کرخه تا راین بود) بر شباهتشان به "رت" اتفاق نظر داشتند!
حوالی سی سالگی فیلم "بر باد رفته" را دیدم و از این که آفرودیت تایپ سبک مغزی مثل "اسکارلت" را الگوی "هراس گریزی" خود قرار داده بودم کم و بیش سرافکنده شدم!
از قیافه کج و کوله و چشمهای منگ و شانههای فراخ و صدای دخترکش "اشلی" (البته دوبلرش (: ) متأثر شدم و از پررویی و رندی و زیر و بمهای عجیب کاراکتر "رت" خوشم آمد.
آسیاب گشت و گشت تا یکی دو ماه پیش بالاخره کتاب به دستم رسید و فهمیدم که فیلم نسبت به محتوای کتاب تفالهای بیش نبودهاست؛ چرا که کتاب را نه صرفاً رویدادهایش که خودگویههای صادقانه بیپروا و گاهی هولناک شخصیتهای اصلی میسازد و به کمک مجموعه این اطلاعات است که ما را به تماشای گوشه گوشه شخصیتها برده و در جای هیجانانگیزی بین عشق و نفرت معلق نگه میدارد؛ چیزی که فیلم ظرفیت حمل و بیانش را نداشته و به اشارهای از رخدادها بسنده میکند!
بر باد رفنه را وقتی بخوانی به سادگی نمیتوانی ماجرا را خلاصه کنی در "سرگذشت دختری که زندگی را خلاصه در شور دلبری و طنازی میدید وجوه مختلف و متعددش گیرت میاندازد.
از اساس متوجه میشوی که جمعبندی و خلاصهکردن بدون قلع و قمع مفهوم، اساساً ممکن نیست!
همه 1500 صفحه را که ورق میزنی تازه جایی وسط سکوت فرود میایی در حالیکه انگار همه شخصیتها را پذیرفته و درک کردهای! جایی وسط سکوت چشمهای قهوهای ملانی آرام میگیری و توهم میزنی که میشود بله میشود در ثروت و فقر در جنگ و صلح در کشاکش عشق و درد و وصل و هجر و دوستی و خیانت و. ایمانت را به انسان حفظ کنی!
سرخوشانه کالسکه را هل دادم و کنار درختچه توت ایستادم. یک توت قرمز رسیده چیدم و گرفتم جلویش؛ با تعجب نگاه کرد! یک دانۀ دیگر چیدم و گذاشتم در دهانم، او هم همین کار را کرد، چشمش آرام و صورتش شیرین شد و با ملیحترین لحن ممکن اعلام کرد که: گل خش بود! حلاوت کلامش نگذاشت توضیح دهم که هرچیز قرمزِ از درخت چیدهشده گل نیست؛ گذاشتم پشت این غفلت لطیف همانطور شیرین بماند و ایستادم به تماشایش.
عصرهای بهار 82 که با هم میزدیم بیرون کمابیش، اوضاع همین بود. بعد از دفاع پایاننامه، آرامش، فراغت و اردیبهشت بیش از حد معمول، خنک و دلپذیر بودند و من و سارای دو ساله، روزها و روزها همۀ کوچه پسکوچههای طوبای شرقی 16 را گز میکردیم و تا آخر دنیا میرفتیم؛ چند هفتهای به خودم امان دادهبودم؛ بعد از زاییدن و دو ساله کردن یک طفل، بعد از هشت سال معماری خواندن و آن پایاننامۀ بدقلق و سنگین، استراحت و چند هفته بیبرنامگی حق مسلمم بود.
زندگیم در اثنای ادارۀ همزمان پایاننامه و طفل شیرخواره، آغشتۀ نظم ناگزیری شدهبود و با اتمام درس و ورود فرزندم به سهسالگی یکباره میدان وسیعی را پیش رویم گشودهبود. صبحها کتابهایی را میخواندم که مدّتها منتظرشان گذاشتهبودم و عصرها با سارا میزدیم به کوچه، بیبرنامه و بیهدف. کمی راه میرفتیم و بعد انگار کالسکه تصمیم میگرفت که کجاها ببردمان!
امّا طبیعی بود که آن چند هفتۀ عسل مثل برق و باد بگذرد. کمکم فکری شدم که: خب آخرش که چی؟ تا کی و کجا میخواهی پیاده بروی؟ اصلاً سرزمین ناشناختهای این اطراف ماندهاست؟ چقدر کتاب؟ چقدر کلمه؟ چقدر طوبی؟ چقدر سارا؟!
واضح بود که دلم لک زده برای خشخش پوستی زیر دستم و قشنگ حس میکردم که شوقی عظیم در وجودم به بند کشیدهشده که مشتاق دریچهای به نام کار است تا رخ بنماید.
کنکوری است و کاملا آمادگی گیردادن به هرچیزی را دارد.هیش و فیشی میکند که: چقققدر وقت اضافه داری مامان! و با خنده ام پرروتر میشود که: خوش بحالت چقدر بیکاری!!
چه کنم جان مادر که در این خانه شام و ناهار از غیب میرسد و کاسه بشقابها خود پاکشونده اند! ضمنا بچه پررو! برای یک نویسنده کتاب خواندن کار است نه بیکاری!
جوابی ندارد اما برای اینکه تلاشش را برای ضد حال زدن به نتیجه قابل قبولی برساند افاضات میکند که: خب در آنصورت باید رمان کلاسیک بخوانی! نه روزنوشته های یک عکاس. اینجور چیزها را باید خرج وقتهای سوخته کرد!
عجالتا حس خواندن بیصدا ترک برداشته لذا برخاسته سری به در و دیوار و اجاق میزنم که انصافا شبیه عناصر روبراه خانه های خانه داران نیست اما کافیست. گفتگو ندارد که کافیست!
اصولا بچه را نباید پررو تربیت کرد اما روی بچه پررو را هم گاهی نمیشود زمین زد!
لذا فردا عصر بعد از هشت ساعت کلاس، آش و لاش سراغ کتابخانه شرف میروم که: آغا رمان کلاسیک!
و اینطوریست که به اتکای شام و ناهار غیبی و ظرف های خودشوی، دست به کار خواندن جین ایر میشوم و هنوز به پنج عصر فردا نرسیده کلکش را میکنم! .
امواج نگاههای پرسشگر و شاکی اهل خانه که کار قشنگم کار غیرجدیم را نوعی اتلاف وقت میدانند بی تاثیر نبود بر وجدانم اما عزم و شهامت و انعطاف جین آنقدر روحم را تسخیر کرد که از همه دیوارها رد شدم.
شیرین بود و باز هم خواهم خواند از این دست.
***
عنوان برگرفته از کتاب ویرجینیا ولف
درباره این سایت